به که غافل باشد آن سرو روان از خویشتن


ورنه خواهد گشت از غیرت نهان از خویشتن

بی نیازست از بدآموزان دل بی رحم او


دارد این شمشیر سنگین دل، فسان از خویشتن

از غم محرومی ارباب بینش فارغ است


حسن مستوری که می گردد نهان از خویشتن

می کند در هر نگاهی روی شرم آلود او


از عرق ایجاد چندین دیده بان از خویشتن

نیست پروای سلاح آن را که چون مژگان کج


می تواند ساختن تیر و کمان از خویشتن

آتش افسرده ام کز یک نسیم التفات


می توانم کرد انشا صد زبان از خویشتن

یوسف پاکیزه دامن از زلیخا چون گریخت؟


می گریزد آشنای او چنان از خویشتن

چون توانم یافت صائب راه کوی یار را؟


من که عمری شد نمی یابم نشان از خویشتن